کلاه
یکی بود یکی نبود . یک پرستویی بود که با همه ی پرستوها فرق داشت .
فرق پرستو این بود که فقط یک بال داشت . زمستان از راه رسید . یک بابا پیرمردی بود
که می خواست برای خودش یک کلاه درست کند . رفت و داخل کمدش را نگاه کرد و
دید یک عالمه کامواهای رنگارنگ دارد . او کامواها را بافت . بافت و بافت . وقتی کلاه تمام
شد ، آن را روی سرش گذاشت و دید که کلاه برایش بزرگ است . به کلاه گفت :
« برو پیش هر کسی که خیلی به تو نیاز دارد . کنار او بمان . »کلاه رفت و رفت تا به یک حلزون
رسید . حلزون گفت : « پیش من می مانی تا گرم شوم ؟ » کلاه گفت : « اگه پیش تو بمونم
چقدر خوشحال میشی ؟ » حلزون گفت : « خب ، اندازه ی خونه ای که پشتم هست . »
کلاه گفت : « نه نه ! من پیش تو نمی مانم . »کلاه رفت تا به خرگوش رسید . خرگوش قصه ی
ما فقط یک گوش داشت و کسی با او دوست نبود . خرگوش گفت : « پیش من می مانی تا
دیگر تنها نباشم ؟ »کلاه گفت : « اگه بمونم چقدر خوشحال میشی ؟ »
خرگوش گفت : « به اندازه ی تمام هویج های دنیا »
کلاه پیش خرگوش ماند . پرستو کوچولو که یک بال نداشت آرام آرام رفت تا به خرگوش و کلاه
رسید و با آن ها دوست شد . آن قدر با یک بال تمرین کرد تا کم کم توانست پرواز کند .
سیده محنا کشاورزی – 10 ساله – عضو ادبی مرکز بابل 2
فرهنگی-هنری-ادبی...برچسب : نویسنده : markazeman-babol2a بازدید : 25