داستان نویسی با موضوع : مرغک کانون
پرنده و کتاب
روزی از روزهای زیبای بهاری ، پرنده ای زیبا در آسمان آبی
پرواز می کرد . پرنده تنها بود و دنبال دوست می گشت .
در حال پرواز بود که ناگهان مورچه ای را روی زمین دید .
به سوی زمین پرواز کرد تا با مورچه حرف بزند و با او دوست
شود . پرنده به آرامی به روی زمین آمد و نشست .
مورچه وقتی که او را دید ، ترسید و به لانه اش که در همان
نزدیکی بود ، رفت . پرنده جلوی لانه ی مورچه آمد و گفت :
« نترس ، می خواهی با من دوست شوی ؟ » مورچه گفت :
« من نمی توانم با تو دوست شوم چون تو دشمن من
هستی و ممکن است مرا بخوری . » پرنده ناراحت شد و
رفت و به پرواز خود ادامه داد . ناگهان چشمش به کتابی
افتاد و با خوشحالی به سمتش رفت و شروع به خواندن کرد .
خیلی از کتاب خوشش آمد . آن را برداشت و به لانه اش برد
و برای همیشه پرنده و کتاب دوست های خوبی برای
همدیگر شدند .
پارسا پدرام - 11 ساله - عضو ادبی مرکز